آیه های انتظار





و مگر اهل حق را از رویارویى با دشمن باکى است؟!
مگر مى ‏توان دل بسته حقیقت بود و بر شاخسار بلندش آویخت

و به دامان استوارش چنگ زد،
ولى در خطرها و مهلکه‏ ها پاى سست نمود؟!


اهل حق را چه نسبت با ترس و هزیمت؛
که هرجا مجال بحث و جدال بود،
استوار و باصلابت، زبان به حق‏گویى
و دفاع از ایمان خویش مى ‏گشایند و آن‏گاه که
دشمن کینه ‏توز لجوجانه بر باطل خویش پاى مى‏ فشرد،


به امر خداوند، مردانه او را به «مباهله»
و خداى را به داورى مى‏ خوانند
تا هیمنه پوشالى باورهاى اهل باطل،
به چشم بر هم زدنى نابود شود... .



چیزى از طلوع خورشید نگذشته بود
و هنوز خورشید سوزان جزیره ‏العرب،

گرماى خویش را بر خنکاى بامدادان مسلط نکرده بود؛
ولى همه اهل مدینه در بیرون شهر، نگران و امیدوار،
انتظار واقعه‏ اى تازه را مى ‏کشیدند.


آن سوتر، مسیحیان نجران نیز حاضر بودند؛
ولى نگرانى و دلهره در چهره‏هاشان موج مى ‏زد،

از دیروز که پس از ساعت‏ها بحثِ بزرگانشان با رسول خدا
صلى ‏الله‏ علیه ‏و‏آله و قانع نشدن آنها،
ناچار به پیشنهاد مباهله حضرت تن دادند،
تا امروز، خواب برچشمانشان حرام شده بود،...

ناگهان مردى فریاد زد رسول‏ خدا،
رسول خدا صلى‏ الله ‏علیه‏ و‏آله مى‏ آیند.

همه گردن کشیدند تا ببینند آن حضرت با چه هیئتى
و به همراه چه کسانى به مباهله آمده.


خبر به بزرگ مسیحیان، «ابوحارثه»، رسید؛
او نیز عصا زنان خود را به جلوى جمعیت رساند

و حیرت‏زده رسول خدا صلى ‏الله ‏علیه ‏و‏آله را دید؛
در حالى که دست کودکى را در دست دارد
و کودکى خردسال نیز در آغوش اوست؛


آرام و باوقار، همراه جوانى نورانى در کنار
و زنى باوقار در پشت سر، پیش مى ‏آید...

با شگفتى پرسید: اینان کیستند؟
کسى پاسخ داد: آن جوان، پسر عم و داماد اوست
و آن زن نیز فاطمه دختر او و عزیزترین مردم در نزد او؛
و آن دو کودک نیز فرزندان آنها هستند...

ابوحارثه بى ‏درنگ گفت:
«چهره ‏هایى را مى ‏بینم که اگر از خدا بخواهند
کوه‏ها را از جاى برکَنَد چنین خواهد کرد ؛

بترسید و با آنها مباهله نکنید که هلاک خواهید شد
و حتى یک نصرانى در زمین باقى نخواهد ماند...».








ارسال شده در توسط محب مهدی